طهور

طهور

ماه رمضون که میاد اولش آدم کلی شاد میشه که مهمونی خدا دعوت شده و بعد میره تو فکر شبای قدر و سرنوشت یک ساااال !!

اتفاق کوچیکی نیست گاهی یک عمل ما سرنوشت ما رو تغییر می ده پس چطور میشه از سرنوشت یک سال ساده گذشت؟!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۴۵
مریم

    وقتی به گذشته ها فکر می کنم حالم منقلب می شه حتی به گذشته های نه چندان دور ...

  شاید بیشترین چیزی که تو فکر کردن به گذشته ها منو مشغول خودش می کنه سرعت گذر زمان باشه اما به خودمم فکر می کنم به خیلی چیزها ، به آدم هایی که یه زمانی آدمای مهمی بودن تو زندگیمون و دیگه نیستن، به دوستایی که چقدر خاطرات لذت بخش با هم داشتین اما الان دیگه بعد از گذر چند سال چقدر دنیاهامون عوض شده از هم دور شدیم و حتی اون خاطرات مشترک هم نمی تونه ما رو به هم وصل کنه و باید یاد بگیرم تنهایی به اون خاطرات فکر کنم و چقدر بعضی سال ها سرنوشت سازن چقدر پرخاطره ان ؛ خاطره خاطره خاطره ....

  شاید هیچوقت وقتی تو 1 دورانی قرار داریم به این فکر نمی کنیم که سال ها بعد اون لحظات چقدر عجیب خاطره انگیز شدن و آدم رو منقلب می کنن حالا گاهی این منقلب شدن اشکِ گاهی خنده گاهی عمیقا فرو رفتن تو فکر و...  

 مطلبی که الان می خوام تو ادامه بنویسم رو  1387/6/7 ساعت 1:17 بامداد نوشتمش :

   آن زمان که ترس تماماً بر تو چیره گشته است و سراسر وجودت را به نقابی با خیال واهی تصویر مبدل کرده است ؛ دیگر از چه سخن باید گفت؟! از که یاد باید کرد؟! وقتی سقوط قلم بوی نا امیدی به خود می گیرد ، جوهرش می شود ؛ تا شاید در تنگنای پر وهم خیالت جایی برای امید بیابی ، جایی برای نشاط فراموش شده ای که می تواند کلیدی طلایی برای قفل سرسخت رکودت باشد . تا شاید نفسِ مشکل گشای لحظه هایت را بازیابی. 

  آری! حق با تو ، رَه هموار نیست؛ امّا راه ایستادن است؟! تری لبخندت نمی تواند جایگزین اشک هایت باشد برای خشکی لب هایی به گِل نشسته ، تا گُل برافشاند از این خرمن خاک؟!

  و قلم خود در عین ناباوری دستانت خواهد رفت تا به تو ثابت کند : "وَ مَا رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لَاکِنَّ اللَّهَ رَمَی"(انفال/17) 

 تا بگوید : "ءَ أَنتُمْ تخَْلُقُونَهُ أَمْ نَحْنُ الخَْلِقُونَ" (واقعه/59) 

تا قداست قلم را به یادت بیاورد : "ن  وَ الْقَلَمِ وَ مَا یَسْطُرُونَ" (قلم/1)  و از تو بخواهد که آن را به سمت نا امیدی مکشانی. 

قلم رفت تا دستان به قل و زنجیر کشیده ات را به رخت بکشد ، تا نمایانگر حرکت باشد در عین سکونت!

قلم رفت تا افکارت را به سمت کسی ببرد که اینگونه می خوانیمش :

« ای که یک گوشه ی چشمت غم عالم ببرد           حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد » 

....................................

پ.ن : تو نوشتن زیاد به قوانین ادبی دوست ندارم اهمیت بدم چون اون موقع کلا نباید بنویسم :)

 

۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۲ ، ۱۶:۳۶
مریم

گاهی قت ها مثل امروز کلمات در ذهنم قل قل می کنند و دوس دارم آن ها را در این سرما مثل یک نوشیدنی گرم در ظرفی بریزم و به هر که خواست تعارف کنم و این می شود که می آیم اینجا و شروع می کنم به گفتن از همه چیز و همه جا ...

بعضی وقتا آدم بیش از حد از یه سری چیزا می ترسه مثل تنهایی البته هر کی تنهایی رو یه جور معنا می کنه و خود هر کس هم در زمان های مختلف تنهایی براش معانی مختلفی پیدا می کنه قبل از ازدواج شاید فکر کنه که همسرش تمام تنهایی هاش رو پر می کنه و اصلش هم همینه اما شاید تو سراشیبی روزمرگی بخاطر زیاد شدن زمان فراغت جور دیگه ای به تنهایی و پرکردن اوقات خودش فکر کنه اما باید خوب دقت کرد که این زمان های تنهایی عمر با ارزش ما هستن که می رن و یه روزی باید بابت لحظه لحظش جواب پس بدیم . 

حس فوق العاده مثبتی دارم حس رهایی، حس امید زنده شده، حس آرمانگرایی و ...

دیشب به دیدن فیلم سینمایی تنهای تنها رفتیم خیلی خیلی قشنگ و تاثیر گذار بود راستش از تبلیغ فیلم تمایلی به دیدنش نداشتم اما همسر جان تو چت پرسید بریم؟ منم که به سینما و کلا تفریح و بیرون رفتن نه نمی گم مشتاقانه گفتم حتما موقع رفتن خبر داد شدم یه سری از دوستان مجازی هم هستن هر چند تعداد خیلی کمیشون رو میشناختم اما حس خیلی خوبی داشتم که این فیلم رو با دوستان تقریبا هم فکر خودم می دیدم پیاده روی بعد فیلم از سینما آزادی تو خیابان ولیعصر هم علی رغم آلودگی شدید هوا خوب بود همه چیز خوب خوب خوب بود الا یه چیز که بخاطر لهجه بازیگرا بعضی دیالوگ ها رو نمی فهمیدم که اونم مهم نبود قشنگی فیلم به لهجشون بود :) به همه توصیه می کنم این فیلم رو ببینن .

وقتی خونه پدری رو ترک می کنی عاشقانه تر اونجا و آدماشو دوست داری و زود به زود دلتنگش می شی یه دلتنگی نا تموم ...

سه شنبه صبح من و همسری بالاخره رفتیم و مدرک موقت کارشناسی هامون رو گرفتیم هم حس خوبی بود که بالاخره تموم شد هم حس بدی که تموم شد! دلم برای تمام خاطرات دوران دانشجویی تنگ می شه هرچند الان هم دانشجو هستم اما هیچی دوران کارشناسی نمی شه واقعا دوران شیرین و قشنگی بود فکر می کنم مقطع ارشد خیلی خشک و صرفا علمی باشه تا الان که اینجوری بوده البته بد هم نیست هر چیز مقتضیات خاص خودش رو داره اما دوران کارشناسی یه چیز دیگه بود خصوصا که خاطرات ازدواج دانشجویی ما همه چیز رو قشنگ تر هم می کنه :) همیشه دلتنگ اون روزها خواهم موند ... 

حرف که زیاده اما از زیاده گویی پرهیز می کنم. اومدم چون اشتراک گذاشتن احساس های خوب و مثبت خوشی آدم رو مضاعف می کنه .... 

پ.ن : دوست دارم عکسی هم بزارم اما فعلا در دسترس نیست :)

 

۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۲ ، ۱۹:۳۳
مریم

  گم می شوم در روزمرگی های پر هیاهو و هزار بار گم می شوم و فقط گم شدن هایم خوب در خاطرم می ماند و بس ... و همین کافیست تا فراموش کنم روزی عاشق قدم زدن در کوچه پس کوچه های مرکز شهر بوده ام. که چه قدر انقلاب گردی رادوست داشتم یک زمانی اما حالا عادی شده است، اینقدر عادی که اکثرا از انقلاب تا خانه را پیاده می آییم و گرم صحبت می شویم و چشممان نمی بیند سر در گرمابه ی قدیمی متروک را .

 اما لابلای این روزمرگی ها چیز های خوبی هم می شود یافت؛ مثلا لبخند شاگرد کلاس دومی ام وقتی پس از کلی خنده ی از ته دل گفت خانم این جا کلاس قرآن است یا خنده و من چقدر خوشحال شدم از این حرفش... 

حالا که دارم فکر می کنم میان این روزمرگی ها دیگر چه چیز مهمی ذهنم را مشغول می کند می رسم به پایان دولت احمدی نژاد که چند وقتیست شده است پایه ثابت یک گوشه ی ذهنم چقدر گریه کردم در جلسه ی تقدیر از احمدی نژاد و بماند که چقدر هم حرص خوردم و چقدر هم خوش گذشت پیاده آمدن از هفت تیر به خانه و بحث داغ سیاسی و حس رضایت از هم فکر بودن هم عقیده بودن و همین "هم" هاست که زندگی را لذت بخش می کند .

 از این هم عبور می کنم و به خود می گویم زندگی محل گذر است و بعد به لحظه ها و ساعت ها و روزها و سالهای گذشته و پیش رو فکر می کنم و دعا می کنم همه چیز خوب پیش برود همانطور که همیشه خوب بوده است .

۳ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۲ ، ۱۸:۳۸
مریم

مطلب عیدانه را نوشتم و پاکش کردم (بنا به دلائل خودم).  حالا بعد از چند هفته دوباره آمدم.  چند وقتی هم با دفتر شخصی ام خوش بودم .  چند سوژه ای هم در ذهنم پرواز می کرد برای نوشتن مثل اظهار نظر  در مورد حرف های امیر خانی در جلسه رونمایی از کتاب حسام الدین مطهری . یا انتقاد به این جوجه حزب اللهی هایی که راه افتاده اند برای حفظ پرستیژ رهبری را نقد می کنند . یا بهار . یا هر چیز دیگر اما ذهن مشوش یاری نوشتن هیچ یک را ندارد و ذهن من بی دلیل مشوش است و این تشویش به هر دلیل هم که به وجود آمده باشد مثل سد است برای پیش رفتن و خوب می دانم که تنها راز آرامش قرآن است؛ قرآن .

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۹:۰۵
مریم

نوشتن مثل زیارت می ماند روح را سبک می کند ، این حسی است که خودم به آن رسیده ام. 

همانطور که حدس می زدم اعتیادم به شبکه های اجتماعی را نتوانستم ترک کنم که هیچ معتاد تر هم شده ام حالا به زوایای دیگری از آن توجه می کنم مثل آشنا شدن با آدم های مختلف و گرفتن بازخورد های جالب از آن ها، این حس مثبتی است برای من . 

دیگر برایم اصلا مهم نیست که دیگران در مورد نوشته هایم چه بگویند اینجا خیلی شخصی است حتی شخصی تر از پلاس، که از افسران هم شخصی تر است اینجا کسی نمی تواند منفی بدهت به حرفهایم و ... این جا خودم هستم و خودم هر چند که خیلی هم جدی نگرفتمشان. 

صحبت کردن از مسائل روزمره برایم به شدت لذت بخش و آرامش بخش است. زندگیم مدام در حال تغییر و تحول است و این تغییر را دوست دارم یک تکاپو است برای پوست انداختن برای بهتر شدن این تلاش به خودی خود دوست داشتنی است . 

امروز هوا بارانی بود از آن باران های ملس که جان می دهد برای راه رفتن زیر نم نم باران و من که اهل تنهایی بیرون رفتن نیستم مدام چشم انتظار همسر بودم که گفت کار دارد و دیر می آید این شد که به حیاط رفتم و از هوا کمی استشمام کردم برای جلای دلم چند عکسی هم از درختان حیاط گرفتم و در پلاس گذاشتم برایم جالب بود یک خانمی نکته مثبت عکس را گرفت که دلچسب است مثل حیاط های قدیمی و یک آقایی برگ های انباشته را دید که معلوم است مدت هاست کسی دستی به سر و روی حیاط نکشیده است. 

بعد از آمدن همسر به گلفروشی زعیم رفتیم واقعا گل های قشنگی دارد هر قدر هم آنجا بچرخی خسته نمی شوی تصمیم داشتیم یک گیاه و گلدان زیبا بگیریم که موفق شدیم عاشق هر دویشان شدم هم گل هم گلدان جایش روی جا کفشی است جای تنگ ماهی که قرار است بخریم هم کنارش حالا که دارم می نویسم بوی عید را بیشتر استشمام می کنم البته اگر این کلاس 5شنبه بگذارد که فعلا فکر من را به خودش مشغول کرده است. 

1 بامداد را 20 دقیه است که رد کرده ایم و من هنوز سراغی از خواب در چشمانم نمیبینم. 

عکس آواتار پلاسم را هم عوض کردم گذاشتم عکس کفش های جفت شده یمان لب ساحل در تابستان90. هیچ شمالی به آن اندازه برایم خاطره انگیز و قشنگ نبوده است، راستی تابستان نبود پاییز بود به مناسبت تولد من رفته بودیم یادش بخیر . 

اینکه همیشه بخواهم در یک چهار چوب بنویسم یا در راستای موضوعی خاص آزارم می دهد پس نوشتم هر آنچه دل دوس داشت بر قلم جاری شود . 

 

۲ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۱ ، ۰۱:۳۲
مریم

 

مدت مدیدی است که رها شده ام یا بهتر بگویم در زمان گم شده ام. زمان در پیشگاه چشمانم به سرعت در گذر است اما نمی دانم چه می شود ، در لابلای این سرعت شدید به فکر فرو می روم   که کی وقت شد تا این اندازه تغییر کنم؟!

یاد گذشته ها مرا آرام آرام در خود فرو می برد، که چقدر سخت گذشت این چند سال اخیر و در عین حال چقدر سرنوشت ساز بودند این سال های سخت. به یاد می آورم دنیای وبلاگ بازی هایمان را که هر قدر ساده بود تمامش می ارزید به این شبکه های اجتماعی بی سرو ته که برای سر کار گذاشتن ما آمده اند.

دلم برای نوشتن تنگ شده است.

 از وبلاگ های متعدد و پرسه در شبکه های اجتماعی متفاوت که به قول عزیزی به خیابان شلوغی می مانند، گذشته ام و اکنون به اینجا رسیده ام جایی برای خودم بودن؛ جایی برای نوشتن ، ساده نوشتن...

 

۲ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۱ ، ۱۵:۳۶
مریم

 

فرمان به سکوتت می دهد 

 

 

سکوتی از جنس "روزه ی سکوت مریم" 

 

و آنگاه فقط خدا را می خوانی تا نجات یابی 

 

و می شوی آنچه باید می شدی...

 

از برترین بانوهای هستی.

۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۱ ، ۲۲:۴۳
مریم